این متن را تیر ماه ۱۳۸۷ نوشتهام و در وبلاگهای پیشین منتشر کردهام. از آنجا که زیاد مورد پرسش قرار میگیرم، اکنون با کمی تغییر و تعدیل، بدون مقدمه، بازنشرش میکنم.
رمان مادر ماکسیم گورکی، به جادهای بالارونده در میان تپهها و دشتها میماند؛ نه آنچنان پرحادثه و حدسنازدنی، و نه آنچنان راکد و سرشار از نظریهپردازیها.
چند سال پیش، یک بار که از کانال همیشه سوئز رد شدیم، صبح از خواب بلند شدیم و دیدیم یک گنجشک روی کشتی آمده و شب را خوابیده و صبح بیدار شده و دیده وسط یک عالمه آب است که تا چشم آدمیزاد کار میکند (چشم گنجشک را نمیدانم) چیزی دیده نمیشود.
خالهای دارم و مثل خیلی از کسانی که خاله دارند، دخترخالهای هم دارم. پارمیدا امروز وارد دومین سال زندگیاش شد و ساعاتی پس از نیمهشب، حکایتی عبرتآموز را تجربه کرد.